معنی اعلام رسمی پادشاه

حل جدول

اعلام رسمی پادشاه

امر، حکم، دستور


اعلام رسمی پادشاهی

تاجگذاری

تاج گذاری

لغت نامه دهخدا

اعلام

اعلام. [اَ] (ع اِ) ج ِ عَلَم. علمهای فوج و بیرقها. (آنندراج). ج ِ عَلَم، درفش و پرچم. (منتهی الارب). ج ِ عَلَم، رایت. درفش. (از اقرب الموارد). علمها. درفشها. (ناظم الاطباء). تقول: هو من اعلام العلم الخافقه. (از اقرب الموارد). قلقشندی آرد: اعلام از اسباب پادشاهی و آن پرچمهایی است که پشت سر سلطان بهنگام سوار شدن برمی دارند و آن از شعار پادشاهان قدیم بود. و در روایات است که پیغامبر (ص) برای فرماندهان سپاههایی که خود بجنگها شرکت نداشتند (سریه) علمهایی ترتیب میداد که بعدها برخی از آنها را لواء و برخی دیگر را عصابه و گاهی سنجق خواندند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 127):
تا چون بخندد بهار خرم
از لاله بینی بر کوه اعلام.
فرخی.
ابطال جهانگیر درآیند به ابطال
اعلام صف آرای درآرند به اعلام.
مسعودسعد.
حافظ اعلام شرع، ناصر دین رسول
کز مدد علم اوست نصرت حزب خدا.
خاقانی.
یک اسبه در دو ساعت گیرد سه بعد عالم
چون از سپهر چارم اعلام مهر انور.
خاقانی.
رایات سلطان و اعلام ایمان در علو و رفعت بثریا رسید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 258). - اعلام نصرت فرجام، درفشهایی که نصرت و ظفر همیشه با آنها همراه است. (ناظم الاطباء).
|| کوه دراز یا عام است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد):
ابطال جهانگیر درآیند به ابطال
اعلام صف آرای درآرند به اعلام.
مسعودسعد.
|| مشاهیر و بزرگان: جمعی دیگر از اعلام براعت و احداث صناعت در عداد کتاب و حساب منتظم بودند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 257). نیت غزری دیگر محقق کرد که اعلام اسلام بدان مرتفع گردد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 273).
- علمای اعلام، عالمان بزرگ و مشهور.
|| نشانهای لشکریان و اسمهای مردم و نامهای شهر و بمعنی کوهها. (آنندراج) (غیاث اللغات). ج ِ عَلَم، بمعنی شکافی است در لب پائین یا بطرفی از آن و نشانی که در راه برای شناختن برپا سازند و نشان و کوه دراز و یا مطلق کوه و نشان جامه و نگار و روگاه آن و مهتر قوم و نامی که مرد به وی معروف باشد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج ِ عَلَم، نام و نشان. (مؤید الفضلاء). ورجوع به عَلَم شود. || از اعلام است مر عربان را. (از منتهی الارب).

اعلام. [اِ] (ع مص) آگاهانیدن و آگاه گردانیدن. (آنندراج). آگاه گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). باخبر ساختن کسی را. و بدین معنی بنفسه متعدی است و بوسیله ٔ باء نیز متعدی شود. یقال: اعلمه الخبر و بالخبر. راغب گوید: «اعلم » و «علم » در اصل بیک معنی است جز آنکه اعلام به اخبار دادن سریع اختصاص یافته و تعلیم به آگاهانیدن مکرر و فراوان بنحوی که در ذهن متعلم اثر بر جای گذارد اختصاص یافته است. (از اقرب الموارد). خبر دادن و آگاه کردن. (از منتخب از غیاث اللغات). بیاگاهانیدن. (تاج المصادربیهقی): چاره نمی شناسم از اعلام آنچه حادث شود. (کلیله و دمنه). و عقل مرد را به هشت خصلت بتوان شناخت... هشتم در محافل خاموشی را شعار ساختن و از اعلام چیزی که نپرسند و اظهار آنچه بندامت کشد احتراز واجب و لازم شمردن. (کلیله و دمنه). || (اِمص) اِخبار و آگاه کردگی و اعلان. (ناظم الاطباء).
- اعلام دادن، آگاهانیدن. خبر دادن: اگر کسی از آن اعلام دهد بضرورت او را بر آن تصدیق باید داشت. (کلیله و دمنه). و چون پرداخته گشت اعلام باید داد. (کلیله و دمنه). هرچه در خانه از خیر و شر و نفع و ضرر حادث شدی جمله اعلام دادی. (سندبادنامه ص 86). او را به نیشابور موقوف کردند و حال او بحضرت سلطان اعلام دادند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 400). بوقت عود سلطان حال او اعلام دادند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 361).
- اعلام کردن، باخبر کردن. آگاهانیدن. واقف ساختن: از صدق موالاه در انتظار وصول رایات او اعلام کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 217). از استعداد و عزیمت معاودت حرب اعلامی کرده بودند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 339). رسول چیپال ناامید بازگشت وصورت حال اعلام کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 34). یکی از متعلقان واقف بود ملک را اعلام کرد که فلان را که حبس فرموده ای با ملوک نواحی مراسله دارد. (گلستان).
جای آن است که بر حال منش رحم آید
حالت من بخیالش اگر اعلام کنید.
سلمان ساوجی (از آنندراج).
و رجوع به اعلام کردن شود.
- اعلام یافتن، آگهی یافتن. باخبر شدن. واقف شدن:
امید و بیم من از روزگار زایل شد
که یافتم ز بد و نیک روزگار اعلام.
مسعودسعد.
- نصرت اعلام، خبر نصرت دادن. آگاهی از نصرت. اعلام فتح و فیروزی: اعلام نصرت اعلام از دارالسلطنه ٔ هرات بجانب کنار آمویه نهضت فرمود. (حبیب السیر ج 3 ص 179).
|| (مص) نشان کردن گازر جامه را. || گلیم رنگین بر اسب افکندن در جنگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج): اعلم الفرس، علق علیه صوفاً فی الحرب. (اقرب الموارد). || نشان لشکریان بر خود بستن، یقال: اعلم الفارس. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نشان کردن خویشتن را بنشان جنگ. (از اقرب الموارد). نشان کردن. (تاج المصادر بیهقی). || در جامه علم بافتن. (آنندراج). جامه را علم کردن. (تاج المصادر بیهقی). طراز و نشان برای لباس ساختن، یقال: اعلم القصار الثوب، جعل له علماً من طراز و غیره. (از اقرب الموارد). || ممتاز شدن کسی در دلیری و شجاعت. (آنندراج). || در اصطلاح محدثان، آن باشد که شیخ متعلم خود را بیاگاهاند که این کتاب روایت یا سماع اوست و بدان بسنده کند. و بسیاری از محدثان و فقهاو دانشمندان علم اصول روایت کردن آنرا جایز دانسته اند و متأخران هم بدان تمایل دارند ولی برخی فقیهان عدم جواز آنرا قطعی دانسته اند. (از کشاف اصطلاحات الفنون).


رسمی

رسمی. [رَ] (اِخ) شاعر ترک معاصر احمدپاشا. او را بترکی دیوانیست. (یادداشت مؤلف). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.

رسمی. [رَ] (ص نسبی) منسوب به رسم. مقابل غیررسمی. بآیین. (یادداشت مؤلف). || معمول و متداول که از نوع ممتاز نباشد.
- لباس رسمی، لباسی که در جشنها پوشند. (فرهنگ فارسی معین).
- || لباسی که طایفه ٔ نوکر در وقت رفتن بخدمت پادشاه پوشند. (یادداشت مؤلف).
- واو رسمی، معدوله. (ناظم الاطباء). و رجوع به واو معدوله و معدوله شود. || منسوب به رسم یعنی نوشته. (ناظم الاطباء). || برطبق رسم. مطابق مراسم: رسمی رفتار می کند. (فرهنگ فارسی معین). موافق دستور. (ناظم الاطباء). || معمولی. (فرهنگ فارسی معین). معمولی و متعارفی. (ناظم الاطباء). متعارف. که همه کس شناسد. که نزد همه متعارف است: در این سال بود که نرخها عزیز شد گندم من به دویست درم نقد شد و جو به صدوهشتاد درم و همچنان غله عزیز می شد تا منی گندم در ناحیه ٔ سیستان به هزارودویست درم رسمی شد. (تاریخ سیستان). امامرا به هیچ حال واقف نمی داند مگر کار رسمی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328). مگر اسطرلاب شمس وزیر غیر از اسطرلابهای رسمی است که می دانیم. (امیر ارسلان چ محجوب جیبی ص 97).
- رسمی گاو؛ گاوی که در کشتار به کار آید. (آنندراج از فرهنگ زلیخای جامی). || رواج و رایج. (ناظم الاطباء). || دولتی. (یادداشت مؤلف).
- روزنامه ٔ رسمی، روزنامه ٔ دولتی. (یادداشت مؤلف).
- مدارس (مدرسه ٔ) رسمی، دولتی. (یادداشت مؤلف).
|| کسی که راتبه و مرسوم گیرد. (فرهنگ فارسی معین). وظیفه دار. کسی که روزبه روز و ماه به ماه و سال به سال مراتب گیرد. (ناظم الاطباء). || خدمتکارمقرب و نزدیک مانند آبدار، شرابدار، جامه دار و غیره، از رسم. (فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء). خدمتکار مقرب. (فرهنگ اوبهی). خدمتکار مقرب و نزدیک مثل سفره چی و آبدار و شرابدار و ساقی و راتبه دار و وظیفه خوار اعم از آنکه روزینه داشته باشد یا ماهانه یا سالیانه. (آنندراج از بهار عجم) (از لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف) (از بهار عجم) (از شعوری ج 2 ورق 16). چاکر. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). چاکر و علوفه خوار. (فرهنگ اوبهی):
دو خازن فکر و الهامش دو حارس شرع و توفیقش
دو ذمی نفس و آمالش دو رسمی چرخ و کیوانش.
خاقانی.
دولت نبرد محنت رسمی و معاشی
قرآن چه کند زحمت بوعمرو و کسایی.
کافی الدین.
میر میران تویی و ما همه رسمی ّ توایم
رسمیان را به سخاو سخن توست امید.
کافی الدین.
و رجوع به رسم در همین معنی شود. || خراجگزار. (آنندراج) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). || در عرف دستگاههای اداری ایران، کارمند یا مأمور دولتی را گویند که برطبق شرایط خاصی به عضویت وزارتخانه یا مؤسسه ای دولتی درآید و با پرداخت کسور بازنشستگی ماهانه پس از بازنشسته شدن نیزحقوق میگیرد و همچنین بعد از مرگ نیز به زن و بچه های واجد شرایط وی حقوقی پرداخته شود. مقابل حکمی. مقابل پیمانی. مقابل روزمزد. || هر چیز پست ونازل و کم بها. (لغت محلی شوشتر). وسطی و متوسط. (ناظم الاطباء).
- برنج رسمی، در گیلان نوعی برنج را گویند که برای پختن آش و غیره بکار برند. (یادداشت مؤلف). مقابل برنج صدری.

فارسی به عربی

رسمی

ثوب، جدی، رسمی، مسوول

فرهنگ فارسی هوشیار

اعلام

(تک: علم) ناموران نامبرداران، درفش ها نشان ها، ویژه نام ها ‎ نیودش، هشدار دادن، دانا کردن (اسم) جمع علم بزرگان ناموران نامداران، درفشها نشانها، اسامی خاص نامهای خاص. ‎ (مصدر) آگاهانیدن آگاه کردن دانا کردن، (اسم) آگاهی. جمع: اعلامات. یا اعلام جرم. عبارتست از اینکه وکلای مجلس یا دادستان یا اشخاص جرم شخصی را (که دارای مقام و رتبه قابل توجهی است) بسمع اولیای امور بر سانند و او را تعقیب کنند. یا اعلام خطر. آگاهانیدن از خطر. آگاه گردانیدن، کسی را باخبر کردن


رسمی

‎ رستادی رستاد خوار، باژ گذار، داتی آسایی (قانونی) ‎ (صفت) منسوب و مربوط به رسم مقابل غیر رسمی. یا لباس رسمی لباسی که در جشنها پوشند، کسی که راتبه و مرسوم گیرد، خدمتکار مقرب و نزدیک مانند: آبدار شرابدار جامه دارو غیره، خراجگذار، طبق رسم مطابق رسم: }} رسمی رفتار میکند ‎. {{، معمولی: }} مگر اسطرلاب شمس وزیر غیر از اسطرلابهای رسمی است که ما میدانیم ک‎{{ (امیر ارسلان) .

عربی به فارسی

رسمی

مربوط به جشن , تشریفاتی , تشریفات , اداب , پای بند تشریفات وتعارف , رسمی

فرهنگ عمید

رسمی

مطابق رسم، عرف، و عادت،
معمولی، متعارف،
مخصوص استفاده در جشن‌ها و پذیرایی‌های دولتی یا تشریفاتی: لباس رسمی،
بومی: تخم‌مرغ رسمی،
[قدیمی] حقوق‌بگیر،

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

اعلام

بازنمود، ناموران، ویژه نام ها

مترادف و متضاد زبان فارسی

اعلام

آگاهانیدن، اخبار، اظهار، خاطرنشان، خبردادن، مخابره، مطلع ساختن

فارسی به ایتالیایی

اعلام

dichiarazione

معادل ابجد

اعلام رسمی پادشاه

765

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری